زندگی همینه خداحافظ
نگاه کن نگاهم را ببین شاید نگاهم را نبینی شاید حسم را درک نکنی لمس نکنی نگاه کن حسم رو... ، ببین شاید فراموش کردی حس دوست داشتن را نه نه!!!... من هیچ گاه نگاهم را فراموش نخواهم کرد آن نگاه زیبای قلبم بود نگاه زیبای قلبم بر نگاه معصومانه ات بر دیواره قلبم حک شده و این نگاه مرا می آزارد و این نگاه همچون تب سردی بر روحم سنگینی می کند نگاه کن ببین دستانم را چه سردند این دستان وقتی وجودت را باور دارند ولی تو را حس نمی کنند ...
بس شنیدم قصه دلواپسی قصه عشق از زبان هر کسی گفته اند از نی حکایت ها بسی حال بشنو از من این افسانه را داستان این دل دیوانه را چشم هایش بویی از نیرنگ داشت دل دریغا سینه ای از سنگ داشت با دلم انگار قصد جنگ داشت گویی از با من نشستن ننگ داشت عاشقم من ...... عاشقم من قصد هیچ انکار نیست لیک با عاشق نشستن عار نیست کار او آتش زدن من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن من خریدن ناز او نفروختن باز آتش در دلم افروختن سوختن در عشق را ازبر شدیم آتشی بودیم و خاکستر شدیم از غم این عشق مردن باک نیست خون دل هر لحظه خوردن باک نیست آه می ترسم شبی رسوا شوم بدتر از رسواییم تنها شوم وای از این صید و آه از آن کمند پیش رویم خنده پشتم پوزخند بر چنین نا مهربانی دل مبند دوستان گفتند و دل نشنید پند خانه ای ویرانتر از ویرانه ام من حقیقت نیستم افسانه ام گر چه سوزد پر ولی پروانه ام فاش می گویم که من دیوانه ام تا به کی آخر چنین دیوانه گی پیله گی بهتر از این پروانه گی گفتم: آرام جانی ؟ گفت: نه ! گفتمش: شیرین زبانی ؟ گفت : نه ! گفتمش : نامهربانی ؟ گفت: نه ! می شود یک شب بمانی؟ گفت : نه !!!! دل شبی دور از خیالش سرنکرد گفتمش افسوس او باور نکرد ! خود نمی دانم خدایا چیستم یک نفر با من بگوید کیستم بس کشیدم آه از دل بردنش آه اگر آهم بگیرد دامنش با تمام بی کسی ها ساختم وای بر من ساده بودم باختم دل سپردن دست او دیوانگه گی است آه غیر ازمن کسی دیوانه نیست گریه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بیمار من است فکر می کردم که او یار من است نه .... فقط در فکر آزار من است نیتش از عشق تنها خواهش است دوستت دارم ..... دروغی فاحش است !!! یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت بغض تلخی در گلویم کرد و رفت مذهب او هر چه بادا باد بود خوش به حالش کین قدر آزاد بود بی نیاز از مستی می شاد بود چشم هایش مست مادرزاد بود یک شبه از عمر سیرم کرد و رفت من جوان بودم پیرم کرد و رفت
بس شنیدم داستان بی کسی بس شنیدم قصه دلواپسی قصه عشق از زبان هر کسی گفته اند از نی حکایت ها بسی حال بشنو از من این افسانه را داستان این دل دیوانه را چشم هایش بویی از نیرنگ داشت دل دریغا سینه ای از سنگ داشت با دلم انگار قصد جنگ داشت گویی از با من نشستن ننگ داشت عاشقم من ...... عاشقم من قصد هیچ انکار نیست لیک با عاشق نشستن عار نیست کار او آتش زدن من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن من خریدن ناز او نفروختن باز آتش در دلم افروختن سوختن در عشق را ازبر شدیم آتشی بودیم و خاکستر شدیم از غم این عشق مردن باک نیست خون دل هر لحظه خوردن باک نیست آه می ترسم شبی رسوا شوم بدتر از رسواییم تنها شوم وای از این صید و آه از آن کمند پیش رویم خنده پشتم پوزخند بر چنین نا مهربانی دل مبند دوستان گفتند و دل نشنید پند خانه ای ویرانتر از ویرانه ام من حقیقت نیستم افسانه ام گر چه سوزد پر ولی پروانه ام فاش می گویم که من دیوانه ام تا به کی آخر چنین دیوانه گی پیله گی بهتر از این پروانه گی گفتم: آرام جانی ؟ گفت: نه ! گفتمش: شیرین زبانی ؟ گفت : نه ! گفتمش : نامهربانی ؟ گفت: نه ! می شود یک شب بمانی؟ گفت : نه !!!! دل شبی دور از خیالش سرنکرد گفتمش افسوس او باور نکرد ! خود نمی دانم خدایا چیستم یک نفر با من بگوید کیستم بس کشیدم آه از دل بردنش آه اگر آهم بگیرد دامنش با تمام بی کسی ها ساختم وای بر من ساده بودم باختم دل سپردن دست او دیوانگه گی است آه غیر ازمن کسی دیوانه نیست گریه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بیمار من است فکر می کردم که او یار من است نه .... فقط در فکر آزار من است نیتش از عشق تنها خواهش است دوستت دارم ..... دروغی فاحش است !!! یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت بغض تلخی در گلویم کرد و رفت مذهب او هر چه بادا باد بود خوش به حالش کین قدر آزاد بود بی نیاز از مستی می شاد بود چشم هایش مست مادرزاد بود یک شبه از عمر سیرم کرد و رفت من جوان بودم پیرم کرد و رفت
باز هم پنداری واهی در پس ابرهای خیال توهمی سخت مرا و وجودم را فرا می گیرد پنداری زشت گونه همه فرصتهایم را سوزانده منی که تا دیروز در تکاپوی آرزوی امروز بودم حال همه و همه را پوچ می انگارم و باز هم خودم را می فریبم ایستاده در امروز و به تماشای فردا می روم و چه حس خوبی مرا فرا می گیرد چشمانم را باز می کنم آری امروز فرداست و من چه خوشبختم همان همه آرزوهام را حال یکجا دارم همه ناداشته هایم را همه زیبایی ها همه راحتی ها را همه ناکامی ها حال همه کام شده همه نوش نوش شده نوش جانم من چه خوشبختم در فردا و حال من امروز در فردا هستم و دیگر ... حال هیچ آرزوی ندارم و در همین اندیشه ها غوطه ور می گردم و به ناگاه دردی سخت مرا فرا می گیرد این قلب ناهنجار رمق این همه خوشبختی را ندارد و حال سخت اشباهم را در می یابم منی که از دیروز به امروز آمدم باید دیروز را در دیروز می گذاشتم و نگذاشتم و اشتباهی سخت کردم قلب ناهنجار شکسته را با خود آوردم و او تاب ندارد این همه خوشبختی را و حال می خواهد او و مرا تنها گذارد و برود . می خواهم با او خداحافظی کنم و بدون او فردا را سر کنم بی قلب بی احساس خشک و... سخت حال در می یابم معنی خوشبختی را زندگی در فردا میان خوشبختی در همهمه آدیمان خوشبخت بی قلب بی احساس خشک و ... سخت آری این همه ارزانی تو تو خوشبختی در فردا خوش به حالت
رازقی رازقی بود رازقی زیبا بود رازقی رازقی بود رازقی همه راز های قلبم بود رازقی رازقی بود ولی تو نخواستی رازقی باشی رازقی همه احساسم بود رازقی همه رازم بود رازقی همه وجودم بود رازقی همه زیبایی ها بود رازقی قشنگ بود رازقی لطیف بود رازقی دوست داشتنی بود رازقی پر ..... احساس بود رازقی همه خواسته ام بود رازقی همه قلبم بود رازقی رازقی بود رازقی ساده بود رازقی لطیف بود رازقی باوفا بود رازقی زیبا بود رازقی سپید بود رازقی پر .... راز بود رازقی آبی بود رازقی آب بود رازقی آسمان بود رازقی رود بود جویبار بود رازقی دریا بود رازقی به لطافت ابرهای بهاری بود رازقی باران بود رازقی غمگین می شد رازقی می گریست رازقی شاد بود می خندید رازقی ظاهر بود رازقی مبین بود رازقی مکر نداشت رازقی حیله نداشت رازقی صاف بود رازقی زلال بود رازقی آب بود
رازقی رازقی بود رازقی زیبا بود رازقی رازقی بود رازقی همه راز های قلبم بود رازقی رازقی بود ولی تو نخواستی رازقی باشی رازقی همه احساسم بود رازقی همه رازم بود رازقی همه وجودم بود رازقی همه زیبایی ها بود رازقی قشنگ بود رازقی لطیف بود رازقی دوست داشتنی بود رازقی پر ..... احساس بود رازقی همه خواسته ام بود رازقی همه قلبم بود رازقی رازقی بود رازقی ساده بود رازقی لطیف بود رازقی باوفا بود رازقی زیبا بود رازقی سپید بود رازقی پر .... راز بود رازقی آبی بود رازقی آب بود رازقی آسمان بود رازقی رود بود جویبار بود رازقی دریا بود رازقی به لطافت ابرهای بهاری بود رازقی باران بود رازقی غمگین می شد رازقی می گریست رازقی شاد بود می خندید رازقی ظاهر بود رازقی مبین بود رازقی مکر نداشت رازقی حیله نداشت رازقی صاف بود رازقی زلال بود رازقی آب بود در این سیاهی روزگار، انسانهای خالی از عشق، زندگی را به تمسخر گرفته اند گویی در این سراب ،عشقهای خالی ،بر همه ی، زندگی صورت واقعی بخشیده اند وای از این همه بیداد عشق وای از این همه بیداد و سرکش عشق ای عشق به داد عشق برس در این واهی سیاه، تنها ،توان ار آن توست یا خود را وانهی از این همه بی صفا یا قبر خود برکنی و روی از این دیار از این دیار،دیار واهی انسانهای مست خودکامگی از این همه پوچ اندیشان پست بر کنی رو سوی خدا کنی وای از این عشق که قربانی همه شده ای عشق، یا به خود می رسی، یا در این زمانه انسانهای پست چیزی از تو نخواهد ماند در روزگار پس باید یا خود را فنا کنی یا در این آتش پوچ اندیشان پست غرق در منجلاب پستان شوی می خواهمت ،برم تو را سوی دگری سویی که دانی در آن منزلگه همه فنای عشق شوند در این منزلگه عشق ،عشق، مقدس است نه بازیچه پستان بی خرد در این سرا، جان به قربان عشق نهند در این صفا، سوی صفا نهند بر چهره عاشقان مست پیشه ،چهره می نماید همه وجود عشق زیرا در این سرا عشق مقدس است جان و دل بر سر وفا نهند نه اینکه وفا بر سر جان دهند در این منزلگه همه سوی او کنند زیرا دانند عشق مقدس است این عشق از سوی او برهمه ارزانی شده این ارزان را به بی بها ندهند.
واژه ای سراسر بغض واژه ای سراسر بحت واژه ای سراسر حیرت و در انتظار لحظه دیدار و این لحظه هاست می گذرد بر روی هم چه رفتنی هر لحظه اشن دریا دریا وجودم را می برد و من می خواهم یک دریا گریه کنم یا شاید دریا تاب نیارد بغض گریه هایم را و من منتظرم همچنان هر چند گاهی انتظارم را حوصله می برد ولی صبر خودش می آید وخودش می رود و من همچنان پشت نقاب بغض در انتظارم پشت واهه حیرت پشت واهی فنا انتظار انتظار را می کشم که خودش انتظار بیاید و انتظارش را بکشد من که نمی توانم تا قیامت بایستم و انتظار را معنا کنم
لحظه ها می گذرند و من در انتظار همان لحظه لحظه شماری می کنم و... حس غریب آشنا ... آری همان حس همیشگی که مرا به تکاپو کشانیده ترس سردی وجودم را می گیرد و من نگران فرداهای نیامده نگرانی از فردا مرا میکشاند به ناخداگاه های فردا کی چگونه و کجا پشت سر هم می آیند سوالات بی پاسخ شاید و شاید فردا جواب را در پس ابرهای فردا بیابم و ... باز لحظه ها را میشمارم باز برای فردا پاسخی قانع کننده می خواهد این ذهن درگیر در فردا شاید و شاید فردا بهتر باشد این امید فرداست مرا می کشاند از دیروز به فردا و من همان سوال دیروزی رسیده ام به فردا و جوابم را از تو می خواهم فردا و اگر هم جوابم را ندهی باز از فردای فردا خواهم پرسید ولی نه من که فردا نیستم من انعکاس حرفهای دیروز در فردایم و اگر جوابم را ندهی و همچنان در دیروز خواهم ماند و دورتر دورتر دورتر میکشاند مرا از فردا و... لحظه ها می گذرند و من در انتظار همان لحظه لحظه شماری می کنم و...
نهادم سر به روی شانه ی ابر
شبی در آسمانی بی ستاره
به تنهایی خود معتادم ،اما
صدایم کن ،صدایم کن دوباره
شب اردیبهشت و بوی باران
خدایا دست هایم سرد و خالیست
هزاران کوچه باغ عشق اینجاست
دلم اهل همین دور و حوالیست
من از این مردمانت خسته گشتم
و گریه که هنوز با من عجین است
خدایا مرگ من کی می رسد ؟ آه!
کجا دست اجل بر من کمین است؟
دوباره زاده شد یک شعر دیگر
خدایا دردهایم بی شمار است
تو انسان آفریدی از گل و خاک
ولی مخلوق تو بس نابکار است
من امشب آمدم تا در گه تو
که از نزدیک دردم را بگویم
برای این همه تنهایی خویش
دوباره چاره ای شاید بجویم
در این درگه ، میان باد و باران
افق هایی که می روید ستاره
خدایا درد من را می شناسی؟
دلم لبریز ابری پاره پاره
خدایا در میان مردمانت
هزاران قلب سنگی دیده ام من
برای شاپرک های طلایی
فقس های قشنگی دیده ام من!
حسادت قلب هارا تیره کرده
دلم امشب هوای گریه ها کرد
خدایا آن کسی که بی وفا بود
مرا با کوهی از غمها رها کرد
خدایا آمدم تا راز خود را
به گوش خالق خود باز گویم
کمی آهسته و غمگین و آرام
ولی با نغمه و آواز گویم
میان بندگانت هر چه دیدم
هوس ها جانشین عاشقی بود
به دستان دروغین محبت
گلی دیدم شبیه رازقی بود!
خدایا پس محبت هم فریب است !
دروغی در نهاد عاشقی هست!
نوشتم شعر خود را تا بدانی
که بیزارم ز هر چه رازقی هست!
ولی نه!رازقی معصوم و پاک است
هر آنچه هست از انسان خاکیست
نهادم سر به روی شانه ی ابر
به دستم رازقی ها یادگاریست!
فریبا شش بلوکی
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |