زندگی همینه خداحافظ
بس شنیدم قصه دلواپسی قصه عشق از زبان هر کسی گفته اند از نی حکایت ها بسی حال بشنو از من این افسانه را داستان این دل دیوانه را چشم هایش بویی از نیرنگ داشت دل دریغا سینه ای از سنگ داشت با دلم انگار قصد جنگ داشت گویی از با من نشستن ننگ داشت عاشقم من ...... عاشقم من قصد هیچ انکار نیست لیک با عاشق نشستن عار نیست کار او آتش زدن من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن من خریدن ناز او نفروختن باز آتش در دلم افروختن سوختن در عشق را ازبر شدیم آتشی بودیم و خاکستر شدیم از غم این عشق مردن باک نیست خون دل هر لحظه خوردن باک نیست آه می ترسم شبی رسوا شوم بدتر از رسواییم تنها شوم وای از این صید و آه از آن کمند پیش رویم خنده پشتم پوزخند بر چنین نا مهربانی دل مبند دوستان گفتند و دل نشنید پند خانه ای ویرانتر از ویرانه ام من حقیقت نیستم افسانه ام گر چه سوزد پر ولی پروانه ام فاش می گویم که من دیوانه ام تا به کی آخر چنین دیوانه گی پیله گی بهتر از این پروانه گی گفتم: آرام جانی ؟ گفت: نه ! گفتمش: شیرین زبانی ؟ گفت : نه ! گفتمش : نامهربانی ؟ گفت: نه ! می شود یک شب بمانی؟ گفت : نه !!!! دل شبی دور از خیالش سرنکرد گفتمش افسوس او باور نکرد ! خود نمی دانم خدایا چیستم یک نفر با من بگوید کیستم بس کشیدم آه از دل بردنش آه اگر آهم بگیرد دامنش با تمام بی کسی ها ساختم وای بر من ساده بودم باختم دل سپردن دست او دیوانگه گی است آه غیر ازمن کسی دیوانه نیست گریه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بیمار من است فکر می کردم که او یار من است نه .... فقط در فکر آزار من است نیتش از عشق تنها خواهش است دوستت دارم ..... دروغی فاحش است !!! یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت بغض تلخی در گلویم کرد و رفت مذهب او هر چه بادا باد بود خوش به حالش کین قدر آزاد بود بی نیاز از مستی می شاد بود چشم هایش مست مادرزاد بود یک شبه از عمر سیرم کرد و رفت من جوان بودم پیرم کرد و رفت بس شنیدم داستان بی کسی
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |